lesaratt

بایگانی

روضه‌ات در دلــم همیشه برپـاست ، فـرقی نمی‌کند ، گوشـه یک تکیـه باشد یا سرکلاس دانشگاه، نــوای صدای مداح باشد یا خواندن ماجرای قتلگاه! روضه‌ات بر چشـمم دریاست، گاه بـا دیـدن نوشته‌ای، گاه تمـاشـای آب روانی و یا شکفته شدن غنچه‌ای ! روضـه‌ات همیشه روی لبـم نجواست، خانه و خیـابـان نمی‌شناسـد که! روضـه اینجاست،   گوشه‌ی دلم! گاهی ایـن دل نام تو را به زبان می‌اندازد و گاهی هم یاد تو را در فکر، شاید زبانم اسمت را نگوید یا فکرم با تو نباشد، اما در دلم همیشه هستی ! مبادا فکر کنی دوباره محرم نزدیک شده و من به یادت آورده‌ام؛ نه! داغ تو متعلق به روز های اخیر نیست که! داغ تو از همان لحظه که کامم با تربت باز شد در دلم نشست، من با روضه بزرگ شدم، چه همان کودکی که در دسته‌های زنجیرزنی غم را به شـانه می‌کوبیـدم و چه دوران نوجوانی تا به حـال که سینه ام سرخ از غم شماست. آقا جان ! جانـم فدای عشق کبود علی و فاطمه(علیهماالسلام)، فدای غم‌های تو و لیلای دلم حسـن (علیه السلام)، فــدای غـم‌های بچـه‌هایـت، فـدای تنهایی مهـدی (عج) و جانم فدای آقا!


  • lesaratt

 

اگر با من نبـودش هیچ میلی

چرا ظرف مرا بشکست لیلی

 

 

  • lesaratt

 

.: پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر ، پرستویی که مقصد را در کوچ می‌بیند، از ویرانی لانه‌اش نمی ‌هراسد .. .

  • lesaratt

 

.:خواب بودم ، عالمی دیگر ، در مسیر بلند و نا معلوم به سمت جلو پیش می رفتم ، آشفته و هراسان ، با خودم گفتم شاید این همان روی دیگر زندگانیست (.. .) .

ناگهان از خواب پردیم ، نوای تلاوت قرآن می آمد : انا لله و انا الیه راجعون !

پی نوشت : این متن دل نوشته است ، واقعیت ندارد .

  • lesaratt

 

خداوند ! ببین شهادت نامه می خوانم : اشهد ان لااله الا الله .. .

وقتش است!

  • lesaratt

.: خواستم خاک شوم ، ندا آمد بمان ، بمان و طعم شیرین زندگی را بچش .

چشیدم ، شیرین نبود .

وقت خاک شدن است .. .

  • lesaratt

 

طلب آب کرد ، خواست بنوشد اما خون پیشانیش در آب ریخت . آب را عوض کردند اما باز .. .

او مسلم بود . مسلم بن عقیل . سفیر تنهای حسین علیه السلام

 

مختار نامه را که می بینم ، روضه برایم مصور می شود . انگار پشت سر مسلم در کوچه های کوفه راه می روم .انگار انجا هستم و تمام وقایع را از نزدیک می بینم . وقتی راوی  گفت : کوفه شهر هزار رنگ .. . با تمام وجودم درک کردم که کوفه چگونه جاییست . تماشای مختار نامه را از دست ندهید . مخصوصا این شبهای نزدیک به محرم . یا علی

 

 

  • lesaratt

یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۹ روز بزرگی برای دانشگاه آزاد بود ، روزی قرار بود ۲ شهید گمنام مهمان همیشگی دانشگاه باشند ، روز عجیبی بود ، دوست دارم گزارش مفصلی از آن روز بنویسم اما فعلاْ قسمت نشده است ، این متن رو همون روزا واسه بروشور مراسم نوشتم ، آپ میکنم تا یاد اون روزا واسه خودم زنده شه .

 

تو را به چه اسمی صدا کنم ؟! تو را چگونه در ذهنم تصور کنم ؟! تو کیستی ؟! از کجـــــا آمده ای ؟! نامت چیست ؟! پلاکت کجاست ؟! سال ها زیر خاک بودی ، حالا که بیرون آمده ای نامی از تو نیست ، فقط گمنام صدایت می کنند ، شهید گمنام !

اما نه ! تو در بین ما گمنامی ، تو اینجا نامت را جا گذاشتی تا فقط خدا تو را بشناسد ، تو نامت را گذاشتی که فرزند روح الله صدایت کنند . چه اسم زیبایی ، خداوند این اسم را خوب می شناسد . تو پیش خدا شناخته شده تر از همه ای .

ای شهید ! خودت بگو ! خودت  با ما بگو که در درگاه خداوند گمنام کیست ؟

بگو که گمنام تویی یا من ؟!

  • lesaratt

.: شب بیست و یکم ( ادامه مطلب پایین )

حال 2 روز گذشته ، شب بیست یکم است ، بیست یک رمضان . با بچه ها توی هیئت نشسته بودیم و جوشن کبیر میخواندیم . مداحمان یاد قدیم کرد ، یاد شب بیست و یکم رمضان 40 هجری قمری ، یاد  آن شب که  تو در بستر خوابیده بودی ، می گفت : آن شب زینب برایت جوشن می خواند . کنار بستر تو چه مناجاتی خواندند آن شب ، چه قدر الغوث الغوث گفتند ، چقدر دلشان میخواست بمانی  اما تو رفتنی بودی . تو با همه چیز وداع کرده بودی ، تو حرفهای آخرت را با چاه هم زده بودی ، تو به کودکان یتیم طعام آخر را داده بودی ، همان کودکانی که حالا با ظرف شیر پشت در خانه صف کشیده اند .  آنه ا تازه فهمیدند آن کسی که از دستش طعام میگرفتند و به علی لعن می فرستاند ، خود علی بوده است . تو رفتنی بودی ، حق داشتی ، دلت برای زهرایت تنگ شده بود . دنیای بی زهرا روز به روز برایت تاریک بود ، می دانم از این دنیا خسته شده بودی . دیگر زخم زبان کسی را نمی شنیدی . شنیده ام وقتی خبر ضربت خوردنتان در محراب به گوش اهالی شهر رسید ، خیلی ها گفتند : مگر علی نماز می خواند ! شنیده ام قنبر که از سفر برگشت و خبر ضربت شما را شنید ، پرسید مولایم از کدام قسمت مجروح شده ، وقتی فهمید سرتان را شکافتند سنگی برداشت و به سر خود زد و شکافت . این یعنی درد تو درد قنبر است . ای کاش درد تو درد من هم بود . ای کاش من هم می توانستم کمی از درد تو را بفهمم .

بس است دیگر . اگر من لیاقت درد فهمیدن را داشتم ، درد امام زمانم را می فهمیدم . دیگر گناه نمی کردم . قنبرش میشدم . کمکش می کردم ، نه اینکه به دردش اضافه کنم .

یا علی به نام تو امشب به خدا یک قول می دهم . قول می دهم دیگر برای امام زمانم درد نباشم ، مرهم باشم . کمکم کن . یا علی مدد .

 

 

.: شب نوزدهم

ذهنم پر از سوال است ، سوال هایی که نمی دانم چه کسی جوابش را می دادند . تمام فکرم آن شب است ، شب نوزدهم . 19 رمضان 40 هجری قمری . شاید سوال هایم را باید از ماه بپرسم . ماه ، ماه است دیگر . زمان و مکان نمی شناسد . ماهی که اینجاست همان ماهی ست که آن شب تو  نگاهش کردی .  چرا  هر چند وقت یکباراز خانه بیرون می آمدی و به ماه نگاه می کردی ؟  چرا وقت خروج از خانه  مرغابی ها بال بال زدند ؟ چرا میخ در دامنت را گرفت ؟ آرام به سمت مسجد حرکت کردی ، وارد مسجد شدی ، آن ملعون را بیدار کردی  ، به محراب رفتی ، خودت اذان گفتی ، نماز را اقامه کردی  ، حمدو سوره را خواندی ، رکوع را به جا آوردی ، به سجده رفتی اما دیگر بلند نشدی ، فقط گفتی فزت و رب الکعبه ، چرا ؟

چند دقیقه ای تا اذان  صبح مانده است ، من زیر آسمان نشسته ام و به ماه نگاه میکنم . به ماه نگاه می کنم تا شاید جواب سوال هایم را پیدا کنم ، اما عقلم یاری نمی کند. عقلم برای شناخت تو یاری نمی کند ، شنیده ام که ملائک را از نور تو آفریده اند ، اما نمی فهمم یعنی چه ! شنیده ام کوفیان لعنتت میکردند ولی بازهم برایشان نان و خرما می بردی ، امام نمی فهمم یعنی چه ! شنیده هایم زیاد است اما هیچ کدام را خوب نمی فهمم ، فقط این را خوب میفهمم که کلمه مظلوم برای تو کم است .

 

  • lesaratt

نه ، قبول نیست آقا ! این همه سکوت برای چیست ؟! من را از شهرمان کشانده ای به حرمت که چه ؟! کشانده ای که چه  نشانم دهی ؟! گنبد ؟!  گلدسته ؟! صحن ؟!  نه ! میدانم دیدن اینها خیلی خوب است اما تو برای چیز دیگری صدایم کردی ! صدایم نکردی که زیبایی هات رانشانم دهی تا به من بفهمانی که چقدر زشتم ! صدایم نکردی که خانه ات را به رخم بکشی ، نه ! این ها از خصلت شما به دور است .

نه ، قبول نیست آقا ! من نیامدم اینجا تا دست خالی برگردم ، آمده ام پیاله ام را پر کنی ، آمده ام مرا از این منجلاب بیرون کشی ، آمده ام که راحت برایت حرف بزنم ، آمده ام دردهایم را بگویم .

من اینجا کنار پنجره فولاد ننشسته ام که بگویم : آه ! چه پنجره قشنگی ، چه حرمی ، چه گنبدی ، نه ! این ها به کنار ، من اینجا نشسته ام که از حسین بگویم ، از کربلا بگویم ، تو که می شنوی !  بگذار با حسین سخن بگویم . لطفاً شما هم خوب گوش کنید ! شما هم گوش کنید ، شاید دلتان برایم سوخت. پنجره فولاد است دیگر ! همانجا که برات کربلا می دهند. درست می گویم امام رئوف ؟!

سلام حسین ، امام غریب !  با من از خودت بگو ،  از اینکه چه شد حج را نیمه تمام رهــا کردی ؟! از اینکه در راه کربلا چه گذشت ؟! بگو چرا بعضی از نزدیکان را با خود نبردی اما خودت به دنبال غریبه ها رفتی .  مثل آن زمانی که وهب را صدا کردی . شنیده ام در مسیر با کاروان شما مواجه شد . همان جا پیش خودت اسلام آورد ، خودش به همراه  مادر و همسرش. عقدش را هم خودت خواندی ، اسمش را هم که خودت عوض کردی و “وهب” گذاشتی . وهب یعنی هدیه. 17 روز گذشت و بازهم صدایش کردی . گفتی دست مادر و همسرت را بگیرو برو ، جواب داد : مگر قرار نبود بمانم؟ او طعم با تو بودن را چشیده بود ، حق داشت که نرود .حق داشت بماند و برایت خون دهد .او ماند و خون داد !  از مسلمان شدن تا شهادت و ماندن همیشگی پیش تو فقط 17 روز طول کشید .17 روز ! به من بگو میان من و تو چند روز ، چند هفته یا چند سال فاصله است؟!

 آقا ! اصلاً بزار راحت تر برایت بگویم !  این حرفها بهانست ! این ها را گفتم تا به یادت بیاورم داستان کربلا را . دوست داری بیشتر برایت بگویم ؟! مهربانی هایت را به رخت بکشم ؟! بگویم داستان من الغریب الی الحبیب را ؟!  بگویم حکایـت “ زُهیر” را ؟!  بگویم حکایت “حُـر ” را ؟! خودت خوب یادت هست که ! خودت آن شبی که حُر پشیمان شد یادت نیست ؟! خودت شب دهم یادت نیست ؟! آن شب که یارانت بین انگشتانت بهشت را دیدند یادت نیست ؟! داستان اهلا من العسل را یادت نیست ؟! داستان امیـری حسین و نعم الامیـر هم یادت نیست ؟

 اصلاً همه ی این ها به کنار ، لحظه های خداحافظی را یادت نیست ؟! آن لحظه که از داغ برادر دست به کمر گرفتی یادت نیست ؟! آن لحظه های وداع با خواهر یادت نیست ؟! تو که فراق را خوب می فهمی ! تو که حکایت جدایی را خوب بلدی ! تو خودت درد کشیده ای ، تو فراق کشیده ای!  

داغ دلت تازه شد ؟! عیبی ندارد که ! مدتهاست منتظرم جایی پیدا کنم که راحت با تو صحبت کنم . جایی که مطمئن باشم تو می شنوی ، چه جایی بهتر از پنجره فولاد؟! 

آقا من که تو را خوب می شناسم . می دانم که چه قلب رئوفی داری ، می دانم دلت برای من تنگ شده است . پس فراق بس نیست ؟! دوری بس نیست ؟! تو هم  میدانی که من هم دلم برایت تنگ شده است . اگردلم روزی برایت تنگ نشود آن روز را روز مرگم قرار بده . خوب است ؟!  دیگر نمی خواهم برایت ناز کنم.  دیگر نمی خواهم بیش از این دل تو را درد بیاورم . فقط این را بدان که اینجا کنار پنجره فولاد نشسته ام تا برات بگیرم ، برات کربلا !

 

پ ن : لحظه خداحافظی به امام رضا علیه السلام  گفتم که دوست دارم خیلی زود برگردم . هنوز باور نمیکنم که به فاصله یک روز دوباره دعوتم کند .

 

اگه مطلب طولانی شد ببخشید .

 

این مطلب رو از یه کافی نت روبرو باب الجواد آپ کردم . خیلی باحاله ، جاتون خالی ، یا علی.

 

  • lesaratt