lesaratt

بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است

.: شب بیست و یکم ( ادامه مطلب پایین )

حال 2 روز گذشته ، شب بیست یکم است ، بیست یک رمضان . با بچه ها توی هیئت نشسته بودیم و جوشن کبیر میخواندیم . مداحمان یاد قدیم کرد ، یاد شب بیست و یکم رمضان 40 هجری قمری ، یاد  آن شب که  تو در بستر خوابیده بودی ، می گفت : آن شب زینب برایت جوشن می خواند . کنار بستر تو چه مناجاتی خواندند آن شب ، چه قدر الغوث الغوث گفتند ، چقدر دلشان میخواست بمانی  اما تو رفتنی بودی . تو با همه چیز وداع کرده بودی ، تو حرفهای آخرت را با چاه هم زده بودی ، تو به کودکان یتیم طعام آخر را داده بودی ، همان کودکانی که حالا با ظرف شیر پشت در خانه صف کشیده اند .  آنه ا تازه فهمیدند آن کسی که از دستش طعام میگرفتند و به علی لعن می فرستاند ، خود علی بوده است . تو رفتنی بودی ، حق داشتی ، دلت برای زهرایت تنگ شده بود . دنیای بی زهرا روز به روز برایت تاریک بود ، می دانم از این دنیا خسته شده بودی . دیگر زخم زبان کسی را نمی شنیدی . شنیده ام وقتی خبر ضربت خوردنتان در محراب به گوش اهالی شهر رسید ، خیلی ها گفتند : مگر علی نماز می خواند ! شنیده ام قنبر که از سفر برگشت و خبر ضربت شما را شنید ، پرسید مولایم از کدام قسمت مجروح شده ، وقتی فهمید سرتان را شکافتند سنگی برداشت و به سر خود زد و شکافت . این یعنی درد تو درد قنبر است . ای کاش درد تو درد من هم بود . ای کاش من هم می توانستم کمی از درد تو را بفهمم .

بس است دیگر . اگر من لیاقت درد فهمیدن را داشتم ، درد امام زمانم را می فهمیدم . دیگر گناه نمی کردم . قنبرش میشدم . کمکش می کردم ، نه اینکه به دردش اضافه کنم .

یا علی به نام تو امشب به خدا یک قول می دهم . قول می دهم دیگر برای امام زمانم درد نباشم ، مرهم باشم . کمکم کن . یا علی مدد .

 

 

.: شب نوزدهم

ذهنم پر از سوال است ، سوال هایی که نمی دانم چه کسی جوابش را می دادند . تمام فکرم آن شب است ، شب نوزدهم . 19 رمضان 40 هجری قمری . شاید سوال هایم را باید از ماه بپرسم . ماه ، ماه است دیگر . زمان و مکان نمی شناسد . ماهی که اینجاست همان ماهی ست که آن شب تو  نگاهش کردی .  چرا  هر چند وقت یکباراز خانه بیرون می آمدی و به ماه نگاه می کردی ؟  چرا وقت خروج از خانه  مرغابی ها بال بال زدند ؟ چرا میخ در دامنت را گرفت ؟ آرام به سمت مسجد حرکت کردی ، وارد مسجد شدی ، آن ملعون را بیدار کردی  ، به محراب رفتی ، خودت اذان گفتی ، نماز را اقامه کردی  ، حمدو سوره را خواندی ، رکوع را به جا آوردی ، به سجده رفتی اما دیگر بلند نشدی ، فقط گفتی فزت و رب الکعبه ، چرا ؟

چند دقیقه ای تا اذان  صبح مانده است ، من زیر آسمان نشسته ام و به ماه نگاه میکنم . به ماه نگاه می کنم تا شاید جواب سوال هایم را پیدا کنم ، اما عقلم یاری نمی کند. عقلم برای شناخت تو یاری نمی کند ، شنیده ام که ملائک را از نور تو آفریده اند ، اما نمی فهمم یعنی چه ! شنیده ام کوفیان لعنتت میکردند ولی بازهم برایشان نان و خرما می بردی ، امام نمی فهمم یعنی چه ! شنیده هایم زیاد است اما هیچ کدام را خوب نمی فهمم ، فقط این را خوب میفهمم که کلمه مظلوم برای تو کم است .

 

  • lesaratt