.: نوروز، با نگاه آخر احساس کردم این بار فراق سر دراز دارد! لحظه ی خداحافظی در آن هوای سرد، دلم گرم به تو بود،اما حالا سرد از فراق تو!
لحظه ی خداحافظی را یادم نیست آفتابی بود یا بارانی، شاید هم برفی! اما بغض گلو را یادم هست، صدای گرفته را یادم هست، چشم خیس را یادم هست!
بگذریم.. .
من این بار نه کنار پنجره فولاد، بلکه گوشه ی یک اتاق سه در چار نشسته ام و باز هم شکوه می کنم!
این بار اما حرفی از آمدن نیست، حرف از "حکایت سفر ، سیاهی و سپیدی و پنجره فولاد1 " نیست ! حرف از نیامدن است، نمی طلبی! اسمش هم مشکل مالی ست!
نمی طلبی دیگر، چه درس باشد، چه عزا، چه عروسی، چه بی پولی و چه و چه و چه ... فرقی نمی کند! همشان بی لیاقتیست، سیاهیست!
دلم تنگست، اما سیاهم! بهتر بگویم : دل تنگم، سیاه ست! باید ادب شود! باید سپید شود!
بدان دلم تا برایت تنگ می شود، می شکند!
تنبیه:
۱۴ مرتبه جامعه کبیره، با دقت "یا ولی الله ان بینی و بین الله عزوجل ذنوبا لا یاتی علیها الا رضاکم ..."
باز هم بگذریم ...
دیگر چیزی برای گفتن نیست، فقط من، تو و حکایت "یا ابن شبیب ان کنت باکیا لشی ء فا بک للحسین ع ".
علی مدد
.:.
۱- پست های قبل!