مخاطب برگرد!
پس کجایی!؟ کجای این دل همیشـه گرفته!؟ کجای ذهن همیشـه درگیر!؟ کجای این سـاعت تکراری!؟ کـجای این شب و روز تاریـک!؟ کجای این لحظه ی تلخ!؟ کجای این هوای سرد!؟ کجای این آسمان بی رنگ!؟ کجای این غروب بغض انگیز!؟ کجای این جاده خیس!؟
بکشم چند آه دیگر را!؟ عاشقانهاش کنم یا اعتراض این کلمات تکراری را!؟ دفترچه ای که نیست، همین صفحه خاکستری بد رنگ هست و حرف من و تو! تا کی بنویسم، پاک کنم، باز بنویسم و باز پاک کنم یا منتشر نشده صفحه را ببندم؟!
اصلا بگو که چه بگویم در جواب سوال های همیشگی این جماعت!؟ دیگر خوبم ، درست می شود، می گذرد، شکر و ... خسته ام می کند! آن ها هم را همینطور، آن قدر که جوابم را با یک نگاه می خوانند! آن قدر که دیگر کاری به کارم ندارند! آن قدر که دود می شوم گوشهی اتاق!
چند نفر این تلخی های همیشگیم را باید تحمل کنند! خسته اند از خستگی من! و من هم شرمنده!
اصلا تو کیستی که همیشه مخاطب منی و من از تو خبر ندرام! ای مخاطب من برگرد این کوچه های رفته را! برگرد!
.: دلگیرم به اندازه غروب اربعین! که دلگیریم را فقط او دید! شاید هم تو!
ولله!
- ۹۲/۱۰/۰۵
کاکو
غلااااامم