- ۵ نظر
- ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۲
- و کلنا فقیر!
- نگاه بغض آلود!
- دلتنگی!
- بیــا .. .
- رفاقت!
- لااقل!
- کبوتر کاظمین.. .
- بغض!
- برای سوریه!
- هـ مثل همت!
ابتدا تویی! نه آن چیز دیگر، متن هم ندارد، انتهایش هم صدق الله العلی و العظیم!
هیچ کاری نکردم جز لگدمال کردن خونشان!
چه فرقیست بین من و لشکریان عمر بن سعد! فقط اسبی نداشتم که نعلش را تازه کنم!
اشک شرمندگیم، بغض دلتنگیم برای شهداست! آنان که رفتند تا ما بمانیم، اما قرارمان این نبود!
من ماندن را نخواهم چه باید بکنم؟!
ای شهید!
پ ن : اشک آن مادر شهید، تنم را لرزاند!
جاده، همان که جان خیلی از دلبستگی هایم را گرفت و خیلی از دلبستگی ها به من بخشید!
انگار عازمش هستم!
مرد باش و با من هم مدارا نکن!
پ ن: اگر پست آخر شد، بخوانید و حلال کنید!
.: ابتدای آن جاده که مرا به اینجا کشاند، سیاهیِ تار ابروی تو بود!
راستش را بخواهی چند وقتیست دلم گرفته ! کاش دستم را رها نمی کردی، سردرگمم! به سر در گمی کلاف پیرزنی که خواست یوسف را بخرد!
منِ مسکین! آن مایه ندارم که خریدار تو باشم که عزیز!
من مسکین تر از پیرزن کلاف دار هستم، حداقل یک کلاف داشت! من ندارم؛ من هیچ چیزی ندارم که بدرد تو بخورد! که با تو سنخیت داشته باشد!
راستش بخواهی دیگر امید هم ندارم! شده ام مثل یک نفس بریده در رینگ بُکس! با این تفاوت که هر که رسید زد!
اما هرقدر کثیف هم شده باشم، باز هم دوستت دارم! منکرش نشو!
اماتر! خودت دستم رو بگیر!
همین دیگر.
یه بنده خدایی گفت چرا اعصاب پستای وبلاگت خورده!
گفتم که خب ما هر وقت اعصابمون خورده یه چرت و پرتی مینوسیم اینجا! اگه حالمون خوب باشه که میریم پی زندگیم ، وبلاگ آپ نمیکنیم.
والا!
.:.
می گویند برای قیام دو یار بیشتر نداشتی!
اثر آن انگشتانی که مهر مظلومیت تو هستند، مُهــــر نامه اعــــمالم بشوند بس است!
اثر آن انگشتانی که مهر مظلومیت تو هستند، با اسم تو بر قلبم حک بشود بس است!
یا ایها العزیز!
.:.
جویند همه هلال و من ابرویــــــت!
گیرند همه روزه و من گیسویـــــت!
از جمله ی این دوازده ماه تـــــمام!
یک ماه مبارک است، آن هم رویت!