lesaratt

بایگانی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

نه ، قبول نیست آقا ! این همه سکوت برای چیست ؟! من را از شهرمان کشانده ای به حرمت که چه ؟! کشانده ای که چه  نشانم دهی ؟! گنبد ؟!  گلدسته ؟! صحن ؟!  نه ! میدانم دیدن اینها خیلی خوب است اما تو برای چیز دیگری صدایم کردی ! صدایم نکردی که زیبایی هات رانشانم دهی تا به من بفهمانی که چقدر زشتم ! صدایم نکردی که خانه ات را به رخم بکشی ، نه ! این ها از خصلت شما به دور است .

نه ، قبول نیست آقا ! من نیامدم اینجا تا دست خالی برگردم ، آمده ام پیاله ام را پر کنی ، آمده ام مرا از این منجلاب بیرون کشی ، آمده ام که راحت برایت حرف بزنم ، آمده ام دردهایم را بگویم .

من اینجا کنار پنجره فولاد ننشسته ام که بگویم : آه ! چه پنجره قشنگی ، چه حرمی ، چه گنبدی ، نه ! این ها به کنار ، من اینجا نشسته ام که از حسین بگویم ، از کربلا بگویم ، تو که می شنوی !  بگذار با حسین سخن بگویم . لطفاً شما هم خوب گوش کنید ! شما هم گوش کنید ، شاید دلتان برایم سوخت. پنجره فولاد است دیگر ! همانجا که برات کربلا می دهند. درست می گویم امام رئوف ؟!

سلام حسین ، امام غریب !  با من از خودت بگو ،  از اینکه چه شد حج را نیمه تمام رهــا کردی ؟! از اینکه در راه کربلا چه گذشت ؟! بگو چرا بعضی از نزدیکان را با خود نبردی اما خودت به دنبال غریبه ها رفتی .  مثل آن زمانی که وهب را صدا کردی . شنیده ام در مسیر با کاروان شما مواجه شد . همان جا پیش خودت اسلام آورد ، خودش به همراه  مادر و همسرش. عقدش را هم خودت خواندی ، اسمش را هم که خودت عوض کردی و “وهب” گذاشتی . وهب یعنی هدیه. 17 روز گذشت و بازهم صدایش کردی . گفتی دست مادر و همسرت را بگیرو برو ، جواب داد : مگر قرار نبود بمانم؟ او طعم با تو بودن را چشیده بود ، حق داشت که نرود .حق داشت بماند و برایت خون دهد .او ماند و خون داد !  از مسلمان شدن تا شهادت و ماندن همیشگی پیش تو فقط 17 روز طول کشید .17 روز ! به من بگو میان من و تو چند روز ، چند هفته یا چند سال فاصله است؟!

 آقا ! اصلاً بزار راحت تر برایت بگویم !  این حرفها بهانست ! این ها را گفتم تا به یادت بیاورم داستان کربلا را . دوست داری بیشتر برایت بگویم ؟! مهربانی هایت را به رخت بکشم ؟! بگویم داستان من الغریب الی الحبیب را ؟!  بگویم حکایـت “ زُهیر” را ؟!  بگویم حکایت “حُـر ” را ؟! خودت خوب یادت هست که ! خودت آن شبی که حُر پشیمان شد یادت نیست ؟! خودت شب دهم یادت نیست ؟! آن شب که یارانت بین انگشتانت بهشت را دیدند یادت نیست ؟! داستان اهلا من العسل را یادت نیست ؟! داستان امیـری حسین و نعم الامیـر هم یادت نیست ؟

 اصلاً همه ی این ها به کنار ، لحظه های خداحافظی را یادت نیست ؟! آن لحظه که از داغ برادر دست به کمر گرفتی یادت نیست ؟! آن لحظه های وداع با خواهر یادت نیست ؟! تو که فراق را خوب می فهمی ! تو که حکایت جدایی را خوب بلدی ! تو خودت درد کشیده ای ، تو فراق کشیده ای!  

داغ دلت تازه شد ؟! عیبی ندارد که ! مدتهاست منتظرم جایی پیدا کنم که راحت با تو صحبت کنم . جایی که مطمئن باشم تو می شنوی ، چه جایی بهتر از پنجره فولاد؟! 

آقا من که تو را خوب می شناسم . می دانم که چه قلب رئوفی داری ، می دانم دلت برای من تنگ شده است . پس فراق بس نیست ؟! دوری بس نیست ؟! تو هم  میدانی که من هم دلم برایت تنگ شده است . اگردلم روزی برایت تنگ نشود آن روز را روز مرگم قرار بده . خوب است ؟!  دیگر نمی خواهم برایت ناز کنم.  دیگر نمی خواهم بیش از این دل تو را درد بیاورم . فقط این را بدان که اینجا کنار پنجره فولاد نشسته ام تا برات بگیرم ، برات کربلا !

 

پ ن : لحظه خداحافظی به امام رضا علیه السلام  گفتم که دوست دارم خیلی زود برگردم . هنوز باور نمیکنم که به فاصله یک روز دوباره دعوتم کند .

 

اگه مطلب طولانی شد ببخشید .

 

این مطلب رو از یه کافی نت روبرو باب الجواد آپ کردم . خیلی باحاله ، جاتون خالی ، یا علی.

 

  • lesaratt