بازم شب شده بود. یه شب تاریک و دلگیر.
پسرک میخواست بره به رختخواب و بخوابه.... رفت به رخت خواب با همه ی دردایی که داشت
با همه ی غم و غصه و دلتنگی هاش.
شاید این همه غم غصه واسه پسرک۱۸-۱۹ ساله خیلی زیاده.ولی اون باید یاد بگیره که زندگی(۱) کنه.
دوست داشت حرف بزنه ولی گوش شنوا پیدا نمیکنه. اون خیلی تنهاست.خیلیییی.
تنهاییش خیلی اذیتش میکرد ولی چاره ای نداشت باید تحمل میکرد.آخه این رسم روزگارمونه.
فقط میشد که یه کار کنه.پتو رو رو سرش کشیدو بدونه اینکه کسی صداشو بشنوه زد زیره گریه.
انگارداشت با اشکاش حرف میزد .حرفهایی که درد بود.درددل.دردی که به زبون گریه میشد گفت.
وسط گریه یادش به یه جمله افتاد:
((آنگاه که دوست داری کسی به یادت باشد به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم)) (سوره بقره ۱۵۲)
فهمید که اشتباه میکرده .گوش شنوایی بوده که صداشو میشنیده.یا سمیع
پسرک دوباره امید گرفت.امید به این که امشب با همه ی دردایی که داشت میتونه یه صبح زیبای پر از
قشنگی داشته باشه.
پسرک با امیدی که پیدا کرده بود وبلاگشو به روز کرد و حالا هم میخواد بره بخوابه.
پ ن: (۱) به قول دایی امید:زندگی ۲ چیزاست ۱-سوختن ۲-ساختن
- ۲۷ نظر
- ۱۹ آبان ۸۶ ، ۰۱:۰۰